جدول جو
جدول جو

معنی هم زدن - جستجوی لغت در جدول جو

هم زدن
(فَ کَ دَ)
مخلوط کردن. مایعی را که از مواد مختلف باشد با آلتی در هم آمیختن، چنانکه آش را با چمچه یا قاشق هم زنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
هم زدن
مایعی که از مواد مختلف باشد که با آلتی در هم آمیختن، چنانکه آش را با چمچه یا قاشق هم زنند
فرهنگ لغت هوشیار
هم زدن
((~. زَ دَ))
در هم آمیختن، به هم زدن
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
فرهنگ فارسی معین
هم زدن
التّحريك
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به عربی
هم زدن
Stir, Whisk
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
هم زدن
remuer, fouetter
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
هم زدن
rühren, schwenken
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به آلمانی
هم زدن
mexer, bater
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
هم زدن
revolver, batir
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
هم زدن
mieszać, ubijać
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به لهستانی
هم زدن
помешивать , взбивать
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به روسی
هم زدن
перемішувати , збивати
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
هم زدن
roeren, kloppen
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به هلندی
هم زدن
ہلانا , پھینٹنا
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به اردو
هم زدن
คน , ตี
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به تایلندی
هم زدن
mengaduk, mengocok
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
هم زدن
לערבב , להקציף
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به عبری
هم زدن
かき混ぜる
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
هم زدن
kuchochea, piga
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
هم زدن
젓다 , 휘젓다
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به کره ای
هم زدن
karıştırmak, çırpmak
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
هم زدن
নাড়া , ফেটানো
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به بنگالی
هم زدن
हिलाना , फेंटना
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به هندی
هم زدن
mescolare, sbattere
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
هم زدن
搅拌 , 打蛋
تصویری از هم زدن
تصویر هم زدن
دیکشنری فارسی به چینی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برهم زدن
تصویر برهم زدن
خراب کردن، باطل کردن
مخلوط کردن، زیر و رو کردن
آشفته کردن، به هم زدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ کَ دَ)
به هم پیوستن.
- دست درهم زدن، دست به دست هم دادن. دست خودرا به دست دیگری اتصال دادن:
دست درهم زده چون یاران در یاران
پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مُ آ ثَ مَ)
یکی را بر دیگری زدن. اصطدام. تصادم. (از منتهی الارب) :
نه دستی کین جرس برهم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد.
نظامی.
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف.
مولوی.
التطام، تلاطم، برهم زدن موج. سلقمه، برهم زدن دندان. (از منتهی الارب).
- پلک برهم زدن، چشم برهم زدن:
بچندانکه او پلک برهم زدش
شد و بستد و بازپس آمدش.
؟ (از لغت فرس اسدی).
- چشم برهم زدن، کنایه از سرعت و شتاب. بی درنگ. بسرعت:
بیایند بر کین نوذر بخشم
هم اکنون که برهم زنی زود چشم.
فردوسی.
بر پنبه آتش نشاید فروخت
که تا چشم برهم زنی خانه سوخت.
سعدی.
- دیده برهم زدن، چشم روی هم نهادن. بی اعتنایی کردن. مقابل برکردن چشم، که به معنی باز کردن چشم است:
مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که برهم زنم به تیر از دوست.
سعدی.
- مژه برهم نزدن، دیده برهم ننهادن:
هرگه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه برهم نزنم.
سعدی.
-
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مخلوط کردن و زیر و رو کردن. (فرهنگ فارسی معین). مخلوط کردن و بی ترتیب کردن و آشفته کردن. (ناظم الاطباء) : چای را بهم زدن، مجازاً، زیبا و دور از هر تیرگی و از هر زشتی:
بدو داد شنگل سپینود را
چو سرو سهی شمع بیدود را.
فردوسی.
شمع بیدود و نقش بیداغند.
نظامی.
رجوع به دود شود.
- آتش بی دود، کنایه از شراب. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برهم زدن
تصویر برهم زدن
یکی را بر دیگری زدن، تصادم
فرهنگ لغت هوشیار
خراب کردن بی ترتیب کردن آشفته ساختن، باطل کردن، منحل کردن (جمعیت حزب و غیره)، مخلوط کردن زیر و رو کردن، قهر کردن با کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بم زدن
تصویر بم زدن
با دست زدن بر سر کسی بقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهم زدن
تصویر برهم زدن
((~. زَ دَ))
مضطرب کردن، پریشان کردن، سرنگون کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهم زدن
تصویر بهم زدن
اخلال
فرهنگ واژه فارسی سره
به هم زدن، زیرورو کردن، مخلوط کردن، پراکنده کردن، پراکنده ساختن، آشفته کردن، پریشان کردن، از نظم انداختن، ایجاد اختلال کردن، بی نظم کردن، مختل کردن، خراب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد